بهش گفتم اسکشوالم !
بهش گفته بودم میرم حالام وقت رفتنه حبیب میگفت چرا همه رفته بودناشونو میزارن پاییز چرا پاییز کسی برنمیگرده الان من میگم دارم میرم چون زمانش رسیده
نمیدونم به کی یه بار گفتم رفتن دست ادم نیست صور داره وقتی دمیده شد مثل دریا مثل حرم امام میطلبتت باهاس کوله بارتو جمع نکرده بزنی بیرون مثل بهمن سال سوم دبیرستان مثل دهم بهمن سه سال پیش که زنگ سوم مدرسه نخورده معلم نیومده اهنگ رفتن در شمایل نسرین گریان پایین پله های مدرسه نواخته شد
حالام وقته رفتنه نمیدونم چیکار میکنه اما باید برم که کاری نکنه
زمینم به کنار زمانم رو بهم ریخت تمام این مدت!اشوبم انداخت به خودم شک کردم به کل خودم به تمام تصمیماتی از اول زندگیم گرفتم
مجبور شدم بشینم و از سر بچینم خودمو برنامه هامو ایندمو باورامو اخلاقامو دیگه برونگرا نیستم دیگه زیاد حرف نمیزنم دیگه نمیخوام برق رو ادامه بدم دیگه نمیدونم با رفقیام چجوری برخورد کنم دیگه نمیدونم کار درست چیه دارم از اول میچینم این پازلو برای شروع نباید هیچ ردی ازش تو فکرم باشه معادلاتمو بهم میریزه من ادمیم که برای ثانیه به ثانیه ام برنامه میریزم حتی پونصد تک تومن خرجامو با شرح کامل دلیل و تاریخ روز مینویسم من کسیم که همیشه میدونه باید چیکار کنه و اون
و اون بزرگترین علامت سواله
یه مجهول یه xبزرگ همیشه با معادلات پیچیده مشکل داشتم اصلا رفتم ریاضی که سوالارو حل کنم که دیگه هیچ مجهولی نمونه
و اون دقیقا یک (ندونستنه)! اینکه سردرنیارم چیکار باید بکنم اینکه خطکش براش نداشته باشم اینکه این همه درسردردارم برای خودم و وسط این بلبشو ها بیخیالم نمیشه رو نمیفهمم اینکه چیو از من دوست داره نمیتونم اعتماد کنم داره با یک تصور از من زندگی میکنه نمیتونم باور کنم کسی پام بمونه خسته نشه از خسته شدن ادما میترسم
واسه همین گفتم اسکشوالم دروغ نگفتم فقط نگفتم شک دارم گفتم یقین دارم لازم داشتم که بگم دوست داشتم باشم اگه بودم جواب خیلی سوالا معلوم میشد
شرک یه روزی خسته میشه از زندگی جدید و هیاهوی عجیبش و ارزو میکنه همشونو از دست بده اون دلتنگ زندگی گذشته اش میشه و وقتی بدستش میاره تازه یه چیزاییو یادش میاد
الکسشون کلی ج و میکنن برگردن باغ وحش وقتی بالاخره برمیگردن گلوریا میگه نرده های بینمونو یادم نبود
ما فقط قسمتی از خاطرات را بیاد میاریم
یه وقتایی یادم میره چقدر دوسشون دارم یادم میره وقتایی رو که نداشتمشون !
نمیدونم چی شد که دیشب یهو دلم ریخت یهو دلم ترسید از نداشتنشون نمیدونم چرا تازه دیشب فهمیدم چقدر خودخواهم چقدر مغرورم چقدر تو فاز من فرهیخته و بافرهنگم هستم دارم فکر میکنم اون هیجده سال تنهایی واقعا به این جذابی ای که تو خاطرم هست بود؟؟؟ اگه بود چرا خوشحال نبودم چرامشکل روانی داشتم؟چرا اینقد از دست همه عصبانی بودم؟ چرا همیشه دلدرد داشتم چرا وقتی همه یه دوست خیالی دارن من یه شهر ساخته بودم که که دوست و دکتر و معلم و خانواده داشت؟چرا روانشناس داشتم؟
ذات ادم اینجوریه ماها های یادمون میره مثل همین نوستالژیا یا خاطره دردا و زخمامون مثل ابلیمرغون وسط سال تحصیل که فقط دو هفته مدرسه نرفتنشو یادمونه انگار
من سخت بدست اووردمشون اونا خیلی با ارزشن
امروز یکشنبه است صبح کلاسمو نرفتم و به مامان دروغ گفتم
یه جورایی انگار روم نمیشد برم حتی نمیدونم چرا انگار هشت صبح بیشتر تو چشم باشی!!!!!
هیچ وقت شب قبل شروع چیزی خوابم نبرده پونزده ساله اول مهر استرس میگیرم ،وقتی استرس میگیرم و میتسم دست خودم نیستم نه میفهمم چیکار میکنم نه میفهمم چی میگم و دورم چه خبره دیروز افتضاح شد حس میکردم تقی زاده به منه که داره میخنده روم نمیشد تو چشم استاد نگاه کنم داشتم دروغ میگفتم و کل کلاس میدونستن دارم دروغ میگم بازم نمیدونم چرا اینکارو میکردم همه میدونستن من مغناطیس داشتم همه میدونستن اخرش حذف کردن همه همه چیزو میدونستن واقعا چرا همه همه چیزو میدونن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سر کلاس نصر ابادیم خودم حس کردم دارم خودشیرین میشم ولی نمیدونستم چرا دارم ادامه میدم !!! ترسیده بودم و خنده عصبی ولم نمیکرد
مثل روز اولی که رفتم نرجس .زدم زیر گریه !!!!!!!!!! اونم جلو کسایی که بار اول بود میدیدمشون تا اخرین روزی که اونجا بودم همه یادشون بود من اون دخترم که زدم زیر گریه
یا مثل خیلی وقتای دیگه .خوبیش اینه این اولین لحظه شرماور زندگیم نبوده ما روزای داغون زیادی داشتیم ،پس میدونیم میگذره
من به خلوت احتیاج دارم جمع جای من نیس بهم استرس میده چون اوضاع از دست من خارجه چون من نیستم که قوانین رو تعیین میکنم و شرایطو
من رهبر زاده نشدم من برای میدون مسابقه نیستم من منم نگار!
حس میکنم باید یه چیزاییو درست کنم اما شک دارم
مساله ساریناست
اون با سکوت مشکل داره و من سکوت نقطه امنمه
میگن خدا با صابرینه شاید برای درست شدن و درست کردن دارم عجله میکنم و باز هم بیخودی ترسیدم
بابا میگه دختر مگه تورو واسه جوش افریدن ؟ چرا برای هرچیزی جوش میزنی .
پ ن :ما از پسش برمیام نگار
از صبح امروزکه بیدار شدم صدام با من بیدار نشد! گرفته و قطع شده. حرف که میزدم صدا هوا میده انگار دیشب که خواب بودم ،یکی بوده که خواب نبوده نصف شبی ازم ی کرده ! سه تا از تارای صوتیم نیست!
در و دیوار اتاقم میگن کار هیولای شبه ! میگن دیدن و شاهد دارن که یکی شبونه انبر به دست اومده سراغ حنجره ام سه تا تار ازم برداشته .
میگم خب به چکارش میاد ؟در سفیده شونه بالا میندازه که الله و اعلم!
تیر چراغ برق که از پنجره معلومه ، هوار میزنه که من خیلی ساله اینجام ،من میدونم! میگم خب تو که میدونی بگو .
دوتا سرفه می کنه صداش صاف شه، چشماشو خمار میکنه، با یه لحن پیری سرخ پوست تو کارتونا که کنار اتیش قصه میگن شروع میکنه :میگه هیولا یه شبگرد تنهاست که ساز میزنه لا به لای خیابونای شهر تو دل شب وقتی همهخوابن مینوازه! میگه هیولا از مردم تار میه تا سیم های سازشو بسازه شهر سازه هیولاست
سیمارو تو تموم کوچه ها میکشه و بعد شب به شب شروع میکنه به رقصیدن وسطش! به سیما میخوره و شهر صدای اواز میده ،صدای حرفای نگفته شهر !
میگه هیولا هرجایی پیداش نمیشه یه رادیو داره که باهاش حرفای نزده و قورت داده و اون کلمه ها که قایم شدن یه جایی پایین لوزه و بالای دیافراگم رو پیدا میکنه و میاد دنبالشون
میبره که برقصتشون
ساعت از نصف شب گذشته دستمو رو گلوم میکشم جوونه زدن تارای جدید رو زیر انگشتام حس میکنم از پنجره پر شالش دیده میشه میپیچه تو کوچه، شب خالیه ،خوابیده !
چشمامو میبندم گوش میکنم، میشنومش صدای اوازش میاد .
چقدر قشنگ میزنه !!
نگار هیچوقت نمیبخشمت هیچوقت
فقط میخواستم یه چیزی بهم ثابت بشه که شد
میدونی نقطه عطف عشق کجاست؟جایی که به نفرت تبدیل میشه !باهام بازی کردی.
اینا حرفایی بود که بهم گفت اخرین جمله شم این بود : حالا برو خوش باش
راستش این سری دیگه خودمو شماتت نمیکنم دارم مرور میکنم تا جایی من تو این بازی بودم هیچوقت بهش نگفتم دوست دارم هیچوقت بهش نگفتم میخوام باهات زندگی کنم یادمه خودم بهش گفتم ازم خوشت میاد نه؟ از همون روزی که زهره و سحر بهم گفتن یه جور نگات میکنه ازون روزی که سارینا خندید گفت حاجی چشاش رفته همون روز بهش گفتم نه ! از اون روز تا امروز هر روز یه دلیل براش اووردم که نه
هیچوقت بهش امید ندادم بهش گفتم نمیخوام به خاطر من بگذری گفتم خوشم نمیاد بگذری ولی میگذشت یعنی گذشتنم که نه !تو تنهایی خودش میگذشت به جاش که میرسید نمیتونست
انگار شده بود یه مراسم و ایین همیشگی یه مذهب! میرفت تو تنهاییش با خیال من زندگی میکرد ارزو میبست خوش بود تصمیم میگرفت با اون خیال قرار میبست تو تنهایی خودش میگذشت بعد برمیگشت و میدید من اون خیال نیستم تفاوت و من و اون تصویر رو که میدید هرچی میخواست میگفت با بی رحمی تمام حرف میزد دلم رو بیقرار میکرد روزهامو خراب میکرد و میرفت تا سری بعد دوباره همون ایین: ازم متنفر بودخسته میشد از تنفر ، میبخشیدم میومد سراغم بعد با خیالم زندگی میکرد قرار میبست به خاطرم میگذشت و.
تو کل این مذهب انگار جایی برای خود من نبود
من گم بودم تو بازی ای که درباره من بود
فقط میخواست برنده شه میخواست بدست بیاره تا افتخار رسیدنشو بدست بیاره !برای همین رفتم، رفتم که برنگردم .خواستم برق این کنسول بازیو قطع کنم تا اینکه قبول کرد قبول کرد تموم شده یا فقط گفت که قبول کرده کوتاه اومدم دلم یه خاطره خوب یه تصویر اروم از یه پایان میخواست کوتاه اومدم چون حس میکردم لیاقت من لیاقت ما یه پایان با شان بیشتریه ولی
ولی این یه پایان با منزلت نبود فقط افتادن تو چرخه دوباره و به سمت بینهایت همون مذهب بود
الان دوباره ازم متنفره ولی من دیگه خسته شدم ازین بازی
چطور میتونه بهم بگه میتونه با اسکشوال بودنم تا اخر عمرش کنار بیاد و بخواد من بهش اعتماد کنم وقتی اینقدر غیر قابل اعتماده؟
تمام دوران بچگیم از ضعفام استفاده کردم پشت ضعفام قایم شدم و خب میدونی خصلت ضعف چیه؟ شیرینیش که زیر زبون بیاد ، یه تیکه اش که زیر دندونت مزه مزه کنه، دیگه بهش عادت میکنی خو میگیری، معتادش میشی!
ولع ضعیف بودن گرفته بودم! همه جاهای خالی رو با ضعف پر میکردم با بهونه ضعف!
همه چی خوب بود کسی ازم توقعی نداشت چون من ضعیف بودم! چون یه سری چیزا بود که دست من نبود ! چون من نبودم که مقصر بودم
ولی اینم یه اعتیاده مثل اعتیادای دیگه مثل گل که از یه جایی به بعد چوب خطتت عوض میشه دیگه دوز پایین چت نمیشی
من داشتم بزرگ میشدم و مشکلات هم با من . اونقدری بزرگ که دیگه با اون ضعفای قدیمی پوشونده نمیشدن داشتم حرص میزدم واسه ضعف پیدا کردن دست به دامن هرچیزی شده بودم واسه پیدا کردن یه عیب و ایراد تو خودم که همه چیو بندازم گردنش
یهو به خودم اومدم دیدم چقدر رقت انگیزم از نظر خودم
هیچکی هیچوقت ندونست و نفهمید کهخیلی چیزا فقط بهونه بود هنوز هم کسی نمیدونه ولی خودم که میدونستم !
و این از همه ترسناک تر بود : تنها موندن با خودت تو اتاق بازجویی! هیچ قاضی و دادگاهی سخت از ذهن ادم نیست. بی رحم و بی ملاحظه است و رک! و تو هیچ دروغی نمیتونی در مقابلش بگی
من دیگه ضعیف نیستم خیلی وقته دارم میجنگم
همیشه ولی همه هراسش تو دلم بوده که برگرده ، که ازش خوشم بیاد که دوباره در اغوشش بگیرم این ضعف بزرگو
میشه گفت من ترسامو دور نریختم به زور و حیله و تله جا کردمشون تو یه جعبه بزرگ که با یه ترس بزرگ تر و جدید جلد شده و مدام رو به رومه:
ترس باز شدن جعبه و ازاد شدن اون ترسا!!!
نشستم اینجا و به دختری فکر میکنم که روزی رو از کسی ید!
محبوبه رفته بود اتاق استاد بخواد دوباره امتحان بگیره ازش و به طور منطقی استاد پرسیده بود چرا امتحانتو خراب کردی؟
و اون در نهایت صداقت جواب داده بود نه مشکلی داشتم نه مریض بودم نه سرکار میرم هیچکاری نداشتم و خوابگاه بودم، فقط نخوندم!
خب چرا اینجوری ؟این ترم چند واحد دارد؟ محبوبه جواب داد .
معدل ترم پیشت چطور بود ؟ ترم سه چی؟ ترم دو؟ یک؟رتبه کنکورت ؟معدل دیپلمت؟
دونه دونه پرسید و محبوبه همه رو در نهایت صداقت جواب داد
چرا یهو افت کردی تو که خوب بوده اوضاعت ! _راست میگفت_
محبوب جواب داده بود درگیر یه سری مسائل حاشیه ای شدم
چه مسائلی؟
الان باید بگم چه مسائلی؟
اره میخوام بشنوم
خب یه چیزی بود استاد نمیتونم بگم
نه میخوام بشنوم
.
از یه اقایی خوشم اومده بود
میدونستم میخواستم خودت بگی
محبوبه میگه چشمای استاد پر اشک شده بود .همون چشمایی که ترم پیش با بچه ها چندین جلسه خیره شده بودیم به خط چشم نداشته اش!!!
محبوبه میگه حال استاد بهم ریخته، لحنش عوض شده دیگه مثل پرفسور اسنیپ تو هری پاتر بی روح و مات برده نبوده گرم بوده و نگران
براش حرف زده گفته دلشو نسپاره به ادما اونا فقط میخوان ازش استفاده کنن !براش از مادر گفته! از اغوش مادر که میشه ته همه ازارای دنیا بری توش و اروم بگیری اینکه هیچکی مادر ادم نمیشه از محبوبه قول گرفته بره پیش مشاورای دانشگاه و نتیجه اش رو بهش بگه حتما!
محبوب و تقی اشتی کردن و محبوب پیش هیچ مشاوری نرفت. اما
اما من دارم فکر میکنم! فکر میکنم به استاد کرمی ، به جناب اقای دکتر !
به وقتایی که سر کلاس با قیافه اسنیپ مقایسه اش میکردم مخصوصا وقتایی که لبه های کتش رو میگرفت و دستاشوجمع میکرد زیر بغلش درست جوری که سورس شنلشو جمع میکرد به همیشه اروم راه رفتن و اروم صحبت کردنش به چشماش که همیشه یه جوری بود یه جور عجیبی اون اولا فک میکردم خط چشم میکشه!!! چند هفته همه دخترا زل زده بودیم بهش که خط چشم داره یا نه!
چه اتفاقی افتاده؟ چه خاطره ای از دور ها دست کشیده بیرون و به داخل کشیدتش؟؟داره زندگی میکنه مثل هزاران ادم معمولی دیگه ولی یهو تو یه لحظه یک دفعه زمان متوقف میشه انگار جای خالی روزی رو حس میکنه ازش یده شده!
میترسه شاید دختری رو میبینه که روزگاری روزی رو ازش یده !!و حالا تو محبوبه خودش رو میبینه جوونی خودش رو
دارم به خاطره هایی فکر میکنم که هرکدوم از مارو یه روزی یه جایی یهو متوقف و از زمان خارج میکنه یه شکست زمانی
به ادمایی فکر میکنم که شاید من روزی رو ازشون یده باشم یا روزی بم
(شاید حتی به امیرحسین فکر میکنم)
به ادم هایی که روز هایی رو ازم یدن
( شایدبه ادمی فکر میکنم که تو خونه ما هرگز ازش نامبرده نمیشه ولی در زندگی ما تاثیر گزاره)
دارم فکر میبکنم
اینو برام برام فرستاد پیام من بود به خودش تو شروع این پایان! سیوش کرده بود .
بهش گفته بودم دلم میخواد ببینمت، دلم میخواد شجاع که شدم، پخته که شدم ،قوی که شدم ببینمت. ببینمت که خوشحالی ،میخندی ،حتی کنار عشق زندگیت واستادی دلم میخواد اونقدر شهامت پیدا کرده باشم تو خیابون ساز بزنم اونقدر دلمون باهم صاف باشه که ازت بخوام بیای برقصی با اهنگم و تو نه نگی
گفتیم که شاید یه روزی تو اینده اتفاقی همو ببینیم مثلا تو کلانتری منو به جرم نقاشی خیابونی رو در و دیوار این شهر رنگ و رو رفته گرفته باشن و تو. دقت کردی هیچوقت به این فکرنکرده بودیم که تو چرا باید تو اونجا باشی؟؟؟
ولی خب نشد !نشد که بشه و شبیه اینم نیست که بخواد بشه!
به قول تو یه وقتام اینجوری میشه همیشه اونی نمیشه که میخوایم بشه
شاید همو ببینیم و مثل اونروز جلو دانشکده قدمامونو تندتر کنیم شایدم نه
شاید من هیچوقت تو مشهد ساز دستم نگیرم شاید تو سبزوار رو از نقشه هات خط بکشی
همو فراموش میکنیم زندگی میکنیم خوشحال میمونیم و تو به بچه هات میگی نقاشای خیابونی دیوونه ان
اونروزی که اروم شده باشی اونروزی که دیگه از دستم عصبانی نباشی اونروزی که فراموشم کرده باشی اون روز ازت میخوام ببخشی
ولی راستش هنوزم میخوام بیام راه اهن و رقصیدنتو ببینم ولی نبینیم که میبینمت
درباره این سایت