شرک یه روزی خسته میشه از زندگی جدید و هیاهوی عجیبش و ارزو میکنه همشونو از دست بده اون دلتنگ زندگی گذشته اش میشه و وقتی بدستش میاره تازه یه چیزاییو یادش میاد

الکسشون کلی ج و میکنن برگردن باغ وحش وقتی بالاخره برمیگردن گلوریا میگه نرده های بینمونو یادم نبود

ما فقط قسمتی از خاطرات را بیاد میاریم

 

یه وقتایی یادم میره  چقدر دوسشون دارم یادم میره وقتایی رو که نداشتمشون ! 

نمیدونم چی شد که دیشب یهو دلم ریخت یهو دلم ترسید از نداشتنشون نمیدونم چرا تازه دیشب فهمیدم چقدر خودخواهم چقدر مغرورم چقدر تو فاز من فرهیخته و بافرهنگم هستم دارم فکر میکنم اون هیجده سال تنهایی واقعا به این جذابی ای که تو خاطرم هست بود؟؟؟ اگه بود چرا خوشحال نبودم چرامشکل روانی داشتم؟چرا اینقد از دست همه عصبانی بودم؟ چرا همیشه دلدرد داشتم چرا وقتی همه یه دوست خیالی دارن من یه شهر ساخته بودم که که دوست و دکتر و معلم و خانواده داشت؟چرا روانشناس داشتم؟

ذات ادم اینجوریه ماها های یادمون میره مثل همین نوستالژیا یا خاطره دردا و زخمامون مثل ابلیمرغون وسط سال تحصیل که فقط دو هفته مدرسه نرفتنشو یادمونه انگار 

من سخت بدست اووردمشون اونا خیلی با ارزشن  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ازن زن زندگی من تبلیغات تورهای مسافرتی شرکت تبلیغاتی طرح سوم Monique نويسندگي آوا خودرو معرفی کالا طولا سلامت و بهداشت فصل ۱۳ روناس نقش